شقایق گفت با خنده ، نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین ، تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت
تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود ، اما
طبیبان گفته بودندش
سلام خدمت همه دوستان عزیز و بازدیدکنندگان محترم ، برای سایت به تعدادی نویسنده نیاز داریم ، اگر مایل به همکاری با ما هستید ،
همین الان عضو بشوید و مطالب خود را ارسال کنید در هر زمینه که توانایی دارید و شارژ 2000 هزار هدیه بگیرید