آن موقع نمی خواستم، ولی برای حفظ ظاهر گفتم:
- بفرمایین مادر جون
- سلام بابا، سلام مادر جون، خوش اومدین
- سلام. شما كه حالی از ما نمی پرسین. چرا گریه كردی دخترم؟ چی شده؟ منصور كجاست؟
- چیزی نیست مادر جون، كمی حرفمون شده.
- آخه برای چی؟
- مهم نیست، خب چه خبرها؟ تعریف كنین.
پدر گفت:
- مثل اینكه خبرها اینجاست. دعوا سر چیه؟ شما مدتیه یا با هم قهرین، یا چشمهای تو اشكیه، یا اعصاب منصور خرابه، نكنه دعوا سر ماست.
- نه والله بابا! این چه حرفیه؟ به خدا سر شما نیست.
- پس سر چیه؟
- نپرسین، چون خودمون هم هنوز نمی دونیم.
- زن و شوهرها دعوا دارن دیگه رادمنش، خودمون عصری داشتیم با هم دعوا می كردیم یادت رفته. حرف رو عوض كن خواهش می كنم.
- چشم خانم، هر چی شما بفرمایین.
- شام خوردین مادر جون؟
- آره عزیزم، ما یه ساعت پیش خوردیم. بابات گشنه بود، زود خوردیم.
- منصور كجاست؟